مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید