با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد