خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...