در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو