همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای کلیماللَّه تماشا کن کلام الله را
بر فراز دست خورشیدِ ولایت، ماه را
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
ای بنای حرم عدل و امان را بانی
ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی