کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
مدینه! بی تو شب من سحر نمیگردد
شب فراق، از این تیرهتر نمیگردد
دلا بکوش که با عشق آشنات کنند
چو عاشقان به غم دوست مبتلات کنند
سلام! آمدهام تا به من، امان بدهید
دلی به روشنی رنگ آسمان بدهید
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
نشستهام به رواقی به گوشۀ حرمش
رها رهای رها زیر آبشار غمش
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
چقدر با تو کبوتر، چقدر با تو نگاه
چقدر آینه اینجا نشسته راه به راه
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
بهار آمد و بر روی گل تبسم كرد
شكوه وا شدن غنچه را تجسم كرد