ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
حُسن تو به هر دیده مصوّر شده باشد
جا دارد اگر مهر منوّر شده باشد
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
یوسف شود آنکس که خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید