از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس