دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
شهید کن... که شهادت حیات مردان است
ولی برای شما مرگ، خط پایان است
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را