هله! ای باد که از سامره راهی شده‌ای
از همان شهر پر از خاطره راهی شده‌ای
کیست الله؟ بیا از ولی‌الله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند
از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
می‌رسد از طرف کرب‌وبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بی‌تو
زندگی نیز دگر روح ندارد بی‌تو
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
فتنه این‌بار هم از شام به راه افتاده‌ست
کفر در هیئت اسلام به راه افتاده‌ست
بغض‌ها راه نفس‌های مرا سد شده‌اند
لحظه‌ها بی‌تو پریشانی ممتد شده‌اند
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
یوسف، ای گمشده در بی‌سروسامانی‌ها!
این غزل‌خوانی‌ها، معرکه‌گردانی‌ها
باز دل، چلّه‌نشین حرمِ راز شده‌ست
مرغ شب، با نفس صبح هم‌آواز شده‌ست
آن که در سایۀ مهر تو اقامت دارد
چه غم از آتش صحرای قیامت دارد؟
خبری می‌رسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نتوان گفت که این قافله وا می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند
گردباد است که سنجیده جلو می‌آید
به پراکندن جمع من و تو می‌آید
این سر شب‌زده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
به تمنای طلوع تو جهان، چشم به راه
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
جمعه‌ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
