پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست