پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود