راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شبزندهداری ماند و من ماندم
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست