ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
عصر تاسوعاست ای نقّاش فردا را نکش
صبح دریا را کشیدی ظهر صحرا را نکش