هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست