تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
نه در توصیف شاعرها، نه در آواز عشّاقی
تو افزونتر از اندیشه، فراوانتر از اغراقی