بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود