با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی