با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
پیغمبر ما که مشرق نور هُداست
دل آینهدار مهر او، دیده جداست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود
خورشید هدایت و حیات است امام
سرچشمۀ فیض و برکات است امام
آقا! پدرم! برادرم! مولایم!
هر روز به شوق دیدنت میآیم
بی مهر نبی و آل او دل، دل نیست
در سینه به غیر مشتی آب و گل نیست
پیغمبر ما که منجی انسانهاست
این گفتۀ او امید بخشِ جانهاست