رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند