با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است