میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده