تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه