حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را