برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
امشب که به نام عشق، آغاز شدهست
دنیا پر از آوازۀ اعجاز شدهست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد