علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
سخنی ز کربوبلا بگو، نفسی از آنچه که دیدهای
دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیدهای، چه شنیدهای