در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم