عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز