هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز