عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها