نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی