تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی