گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی