ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد