ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید