هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
دلم امسال سامرّایی است و عید غمگین است
میان سفره «سامرّا» نماد هفتمین سین است
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز