بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد