تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است