تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد