گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است