در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است