پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است