باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند