گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد