سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
سلام بر تو ای رسول! نه! علیکم السلام
که پیشتازِ هر سلامی و شروعِ هر کلام
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم