عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت