روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم