بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت