پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است