بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی